صد روز خوشحالی

7

نشسته بودم روی پله های حیاط اموزشگاه و به روز تولدم فکر میکردم.به همه ی بدبیاری هایی که از صبح روز تولدم شروع به باریدن کرده بود.اومد بالا سرم گفت تو چقدر خوشگلی ولی حیفه یه دکتر پوست برو حتما! لبخند زدم و برگشتم سرکارم.
پینوشت : کتاب من پیش از تو جوجو مویز رو هدیه گرفتم . خیلی خوشحالم کرد:)
۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۴
سین.ح

6

هفته ی دیگه امتحان عملی داشته باشی و هیچی بلد نباشی.انقدررررر مطلب نخونده داشته باشی که نتونی نقطه ی شروع رو پیدا کنی.به جاش لپتاپو بغل کرده باشی و وبگردی کنی. :|
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۳
سین.ح

5

هرروز که دارم به تولدم نزدیکتر میشم حس عجیبتری پیدا میکنم....حس اینکه زمان داره به سرعت میگذره و من هنوز هیچکاری نکردم...هنوز به خیلی از ارزوهام نرسیدم.هنوز خیلی کارها مونده که انجام بدم.خیلی جاها هست که نرفتم و خیلی ادمها هستن که باهاشون اشنا نشدم....

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
سین.ح

4

صبح های زودی که مجبورم مترو سوار بشم ، محاله تو اون شلوغی دوتا خانم! دس به یقه نشن و همدیگرو با الفاظ رکیک! صدا نزنن ...

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۸
سین.ح

3

داشتم توی اشپزخانه براش میوه پوست میکندم ،دیدم یواشکی چهار دست و پا اومده دم در منو نگاه میکنه :)))

#مرسانا

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
سین.ح

2

عروسکم رو که سال دوم دبیرستان دوستم برای تولدم هدیه داده بود ،دزد برد! 

دزد محترم پس از تلاش های بسیار جهت بردن باتری ماشین و موفق نشدن زورش به وسایل موجود توی ماشین رسید.عروسک بیچاره ی اینجانب که سالها بود عفت نامیده میشد ،جعبه ی نصفه! ی دستمال کاغذی ،مفاتیح مامان و یک عدد cd که توی داشبورد بود ، را با خودش برد. :|

بعد از یه جرو بحث درست و حسابی با یکی از همکاران وسط جلسه! داشتم پشت گوشوارمو محکم میکردم که از دستم افتاد و توی اموزشگاه نیست و نابود شد.انگار اب شد رفت توی زمین.. این گوشواره مدلش با بقیه فرق میکرد و و دیگه نباید بگم که این هم یادگاری دوستم بود و چند سال بود که توی گوشم بود و عین تخم چشمم ازش مراقبت میکردم.به هشصد نفر سپردم که اگه یه چیز عجیب و غریب پیدا کردین مال منه و مژدگانیش محفوظه ...

و به عنوان حسن ختام هم دیروز فلشم با اطلاعات داخلش گم شد.

هرگز سابقه نداشته که من اینقدر وسیله گم کنم.ولی حالا انگار بدجوری روی نوار بدشانسی افتادم.

دیشب داشتم از شدت ناراحتی برای همه ی این اتفاقا کبود میشدم و توی شبکه های اجتماعی ول میچرخیدم که توی گروه دبستانمون یه نفر اد شد.طرف اسمو فامیلشو که گفت چند متر از جام پریدم.بله این خانم یکی از همکلاسی های اول دبستانم بود که به طرز عجیبی در درون طفولیت چشم نداشتم ببینمش!نه اینکه من ادم کینه ای و حسودی باشم.مسیله هیچ کدوم از اینها نیست.از اونجایی که قبل از کلاس اول دبستان عاشق مدرسه رفتن بودم و پیش دبستانی هم راهم نداده بودن ، بعد از ورود به کلاس اول فکر میکردم هیچکس به اندازه من به مدرسه ارادت نداره ولی این خانم خوندن و نوشتن بلد بود.و همین باعث شد بود هربار که نگاش میکنم حرصم بگیره.به شدت باهاش رقابت داشتم و کلاس سوم رو که جهشی خوند و از ما جدا شد ارتباطمون با هم قطع شد.ولی تو همه این سالها اسم و فامیلش رو فراموش نکردم و همیشه یه گوشه ی ذهنم کنجکاو بودم ببینم چیکار میکنه.

تا دیشب که باهاش حرف زدم دیدم اونم همین حسارو به من داشته و فراموشم نکرده که هیچ.هر از چندگاهی هم توی اینستا سرچم میکرده!!!!ولی خب این اتفاق باعث شد ناراحتیامو فراموش کنم و کلی توی خاطرات قدیم غرق بشم.یاد رقابت های شیرین هفت سالگی افتادم.یاد مدرسه ی بزرگ توی شهرک و اینکه بعد از ظهری بودیم.حتی عکسای اون موقع رو در اوردم و مرور کردم.حس خوبی بهم دست داد.

پینوشت : طولانی بودن پست رو برمن ببخشایید.

کتاب نوشت : در جستجوی زمان از دست رفته.مارسل پروست

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
سین.ح

1

کوفته تبریزی!
اتفاق مثبت امروز کوفته تبریزی است .کوفته تبریزی که مادربزرگم برایمان فرستاده است :)))
۱ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۰
سین.ح